ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر!
دستانم را در پنجره ی نیم بند دلم گره می زنم و خود را به تو می رسانم و صدایی غریب درونم اذان می گوید :" خدا بزرگ تر است! " و نمی گوید بزرگتر از چه؟! " او " بزرگتر است ، بزرگتر از هرآنچه که بزرگ باشد و جز او خدایی نیست.
و به ناگاه لایه های روزمرگی و دنیا و وابستگی هایش لحظه ای کنار می رود ، چیزی درونم می جوشد ، از پله های چشم هایم بالا می آید و در دو سوی صورتم جاری می شود... خیسی اشک بوی خاک باران خورده می دهد و بعد از بیست و شش سال به یادم می آورد که از خاکم... و خدایی که مثل همیشه بزرگتر است خودش و بی واسطه دستان بزرگواری و لطفش را بر سرم می کشد و مرا می خواند و اصلا انگار قصد ندارد تمام این سالهای فراموشی را به رویم بیاورد و من سیال محبتش را در سلول های وجودم حس می کنم...
سلام خدا! منم فراموشکار ضعیف فقیر ... سلام خدا! چقدر تو نزدیکی و چقدر من دورم... چقدر بزرگی .. چقدر کریمی ..
سلام خدا!
Design By : Pichak |