سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر!

دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶

یا رب الحسین ...

ریگ باد آورده ای را باد برد ...

رسیدیم. اتوبوس جایی بین نخلها توقف کرد . از اونجا به بعد به خاطر مسائل امنیتی ورود ماشین ممنوع بود . باید پیاده می رفتیم ... چه قانون خوبی !!!

پیاده شدم . در ختها رو ، جاده ی اسفالت رو ، ایست بازرسی رو ، و ساختمانهایی رو که در میانه ی راه ظاهر شده بودند هیچ کدام رو اون موقع ندیدم . فقط صحرا می دیدم. صحرایی که توش مصیبت اوج گرفته بود ...

مصیبت خیلی سنگین بود . انقدر سنگین که من بعد از 1400 سال داشتم قالب تهی می کردم . با خودم تکرار کردم : کربلا ............ سنگین بود ...

وارد حرم که شدم دیگه از مرز فریاد گذشته بودم چیزی از حس شرم داشت در من زبانه می کشید . فقط التماس می کردم . می خواستم منو به خاطر این تاخیر 14 قرنه ببخشه ... رسیدم رو به ضریح ... نه اینکه نخوام ؛ نمی شد جلوتر رفت . زانوهام خم شد صورتم به لبه ی جلوی درخورد . بوسیدم . جای پای امام زمان رو بوسیدم و به اندازه ی بیست و سه سال شرمندگی گریه کردم .... کاش من تشنگی کشیده بودم .. کاش من جنگیده بودم .. کاش من ارباً اربا شده بودم .. کاش دست من قطع شده بود .. کاش تیر به چشم من خورده بود .. کاش اسبها روی بدن من سم کوبیده بودند ... کاش .. کاش شمر روی سینه ی من نشسته بود .. کاش من اسیر شده بودم .. کاش زنجیر به گردن من بسته بودند .. کاش ..

 




نوشته های دیوار در ۱۳۸۶/۰۲/۳۱ و ساعت 12:52


نوشته شده در شنبه 86/6/3ساعت 12:4 صبح توسط دیوار نظرات ( ) | |

Design By : Pichak